گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دهم
.بيان فرستادن عبد اللّه بن حضرمي از طرف معاويه بايالت بصره‌





در همان سال پس از قتل محمد بن ابي بكر و تسلط عمرو بن عاص بر مصر معاويه عبد اللّه بن حضرمي را سوي بصره فرستاد و باو گفت: اغلب مردم آن سامان در هوا خواهي عثمان با ما همعقيده و همكار مي‌باشند. آنها در راه خونخواهي عثمان و گرفتن انتقام كشته داده‌اند بدين سبب كينه و حس انتقام دارند. در انتظار كسي مي‌باشند كه آنها را جمع و بخونخواهي و انتقام كشي وادار كند. تو برو و در شهر بنشين و با قبيله ازد دوستي و همكاري كن و بدان كه همه آنها با تو خواهند بود. ربيعه را هم كنار بگذار زيرا هيچ كس از تو غير از آنها رو بر نمي‌گرداند. و آنها همه ترا بي (هوا خواه بو تراب) هستند از آنها بپرهيز. ابن حضرمي رفت تا وارد بصره شد و ميان بني تميم منزل گزيد. تمام هواخواهان عثمان نزد او رفته درود گفته و متابعت كردند.
ديگران (غير از هواخواهان عثمان) هم نزد او رفتند و او خطبه كرد و گفت:
عثمان امام شما امام هدايت بود. او مظلوم بوده و علي او را كشته و شما بخونخواهي
ص: 170
او قيام نموديد خداوند بشما پاداش نيك مي‌دهد. ضحاك بن قيس هلالي كه رئيس شرطه (پليس و نگهبانان) ابن عباس (والي از طرف علي) برخاست و گفت. بدا بدعوت تو و بدا بهر چه تو براي انجام آن آمدي. بخدا دعوت تو مانند دعوت طلحه و زبير است.
آنها نزد ما آمدند در حاليكه ما با علي بيعت كرده بوديم و كارها بسامان رسيده بود ما را بمخالفت و ستيز وا داشتند تا آنكه ما يك ديگر را زديم و كشتيم. اكنون ما هم بر بيعت علي ثابت مي‌باشيم. او از لغزش‌ها عفو كرد و بدكاران را بخشيد. آيا بما امر مي‌دهي كه ما دوباره شمشير بكشيم و يك ديگر را بكشيم تا معاويه امير باشد بخدا سوگند يك روز از خلافت علي بهتر از خود معاويه و خانواده معاويه است. عبد اللّه بن خازم سلمي برخاست و بضحاك گفت: خاموش باش. تو شايسته اين نيستي كه سخن بگويي سپس رو بابن حضرمي كرد و گفت: ما يار تو و دست تواناي تو هستيم و هر چه تو بگويي همان است كه ما ميخواهيم و بايد انجام دهيم. تو نامه و فرمان خود را بخوان (فرمان معاويه) او نامه معاويه را بانها داد و معاويه در آن نامه كارهاي عثمان را يادآوري كرده بود كه چگونه آسايش و سلامت مردم را حفظ مي‌كرد و چگونه مرزها را مصون مي‌داشت كه بعد ناحق كشته شد. او (معاويه) مردم را بخونخواهي عثمان دعوت و تشويق كرده بود و تعهد كرده بود كه مطابق سنت با آنها رفتار و حكومت خواهد كرد و عطاي آنها را سالي دو بار مقرر خواهد كرد. چون نامه را خواند و پايان داد احنف برخاست و گفت: من در اين كار نه ماده شتر دارم و نه شتر نر (مثل است لا ناقتي فيها و لا جملي) آنگاه كناره‌گيري كرد.
عمرو بن مرحوم عبدي هم برخاست و گفت: ايها الناس اطاعت خود را (نسبت بعلي) حفظ كنيد و جماعت را مصون بداريد بيعت را پس از آن واقعه (جنگ) نقض مكنيد.
عباس بن صحار عبدي در پيروي و حب علي با قوم خود مخالفت مي‌كرد (علي را دوست نداشت) او برخاست و گفت: ما ترا با دست و زبان ياري مي‌كنيم (بنماينده معاويه) مثني بن مخربه عبدي باو گفت:
ص: 171
بخدا سوگند اگر تو (ابن حضرمي) بجاي خود برنگردي شمشيرهاي خود را كشيده و با تو جهاد خواهيم كرد. فريب سخن اين را (مقصود ابن صحار) مخور، ابن حضرمي بصبرة ابن شيمان گفت: تو يكي از سران (دندان تعبير شده) عرب هستي. مرا ياري كن.
گفت اگر تو در خانه من اقامت كني من ترا ياري خواهم كرد. چون زياد آن حال را ديد ترسيد حضين بن منذر و مالك بن مسمع را نزد خود خواند و گفت اي قبيله بكر بن وائل شما يار و طرفدار امير المؤمنين و محل وثوق و اعتماد او هستيد هر چه ابن حضرمي كرده شما ديديد و بر آن آگاه شديد و هر كه هم باو گرويد و متابعت كرد شناختيد اكنون مرا تا وقتي كه دستور امير المؤمنين برسد حمايت و ياري كنيد و پناه دهيد. حضين بن منذر گفت: آري چنين خواهيم كرد (ترا حمايت مي‌كنيم) ولي مالك كه هوا خواه بني اميه بود گفت: من در اين كار چند شريك و همكار دارم و بايد با آنها مشورت كنم و بعد از مطالعه و مشورت عقيده خود را خواهم گفت. چون زياد تسامح و عدم اعتناي مالك را ديد ترسيد كه قبيله ربيعه دچار اختلاف و پريشاني شود نزد صبره بن شيمان حداني ازدي فرستاد كه باو پناه بدهد و بيت مال مسلمين را حفظ كند گفت: اگر بيت المال را بخانه من بياري و نزد من بسپاري من بتو پناه مي‌دهم. او ناگزير اموال را بخانه او كه در محل حدان بود منتقل نمود. منبر را هم بدان خانه برد. او نماز جمعه را در مسجد حدان ادا مي‌كرد (پيشنماز) و در همان محل هم طعام (مرسوم) مي‌داد. زياد بجابر ابن وهب را سبي گفت اي ابا محمد من چنين مي‌بينم كه حضرمي هرگز از ما دست بر نخواهد داشت و با شما جنگ و ستيز خواهد كرد. من نمي‌دانم اتباع او چه عقيده دارند (در طبري اصحاب تو و اين بايد درست باشد). چون زياد نماز را ادا كرد در مسجد نشست مردم هم گرد او جمع شدند. جابر گفت اي قبيله ازد
ص: 172
قبيله تميم ادعا مي‌كند كه مردم غير از خود آنها كسي نمي‌باشند و آنها از شما دليرتر و پايدارترند من شنيده‌ام كه آنها شما را قصد مي‌كنند و ميخواهند پناهنده شما را با قوه و زور از ميان شما بربايند اگر چنين كنند شما چه خواهيد كرد و حال اينكه شما باو پناه داديد و بيت مال مسلمين را حفظ نموده‌ايد. صبرة بن شيمان كه ميان قوم خود داراي عظمت و عنوان بود گفت اگر احنف بيايد (ما را قصد كند) منهم خواهم آمد (مقابله بمثل خواهم كرد) و اگر جنگجويان آنها بيايند جنگجويان ما هم خواهند آمد و منهم با آنها و اگر جوانان آنها بيايند ما هم جواناني داريم كه در قبال آنها بستيزند.
زياد بعلي نوشت و خبر داد علي هم اعين بن ابي صبيعه مجاشعي تميمي را نزد او فرستاد. كه او بني تميم را از متابعت حضرمي باز دارد و پراكنده كند و اگر تمرد كنند او با اتباع خود (از بني تميم) كه مطيع هستند با متمردين (بني تميم) جنگ كند بزياد هم نوشت و خبر آن تصميم را داد، اعين رسيد و در خانه زياد فرود آمد عده هم از رجال گرد او جمع شدند و او نزد قوم خود (بني تميم) رفت.
ابن حضرمي و ياران بروي او ايستادند و دشنام دادند او تمام روز را در قبال آنها ايستاد و بعد ناگزير برگشت. جمعي نزد او رفتند كه گفته شده از خوارج بودند و نيز گفته شده ابن حضرمي آنها را بكشتن او وادار كرده بود آنها هم او را غافل‌گير كرده كشتند (ترور كردند)، چون اعين كشته شد زياد خواست با آنها (حضرمي و اتباع او) جنگ كند قبيله تميم بقبيله ازد پيغام داد كه ما هرگز نسبت بپناهنده شما سوء قصدي نداريم (پناهنده زياد باشد) شما چگونه ميخواهيد پناهنده ما (ابي حضرمي) را قصد كنيد.
ازدي‌ها از جنگ با آنها خودداري كردند و گفتند: اگر آنها پناهنده ما را قصد كنند ما با آنها نبرد خواهيم كرد و بحمايت او خواهيم پرداخت. زياد هم
ص: 173
بعلي نوشت و خبر قتل اعين را داد. علي هم جاريه بن قدامه سعدي كه از بني سعد تميم بود فرستاد و با او پنجاه مرد. گفته شده پانصد مرد از تميم روانه كرد و بزياد دستور داد كه او را ياري كند و باو راي بدهد و مشورت نمايد. جاريه بشهر بصره وارد شد. زياد هم او را از مانند واقعه اعين ترسانيد. جاريه هم ميان قبيله ازد برخاست و بر آنها ثنا كرد و وعده نيكي داد و گفت: شما دانستيد كه حق در كدام طرف است كه از آن طرفداري كرديد و حال اينكه ديگري حق را ندانسته و حقدار را نشناخته است سپس نامه علي را كه باهل بصره نوشته بود خواند. علي در آن نامه اهل بصره را توبيخ و تهديد و ملامت كرده بود و وعده داده كه خود لشكر خواهد كشيد و آنها را بكيفر اعمال خود خواهد رسانيد كه واقعه جمل نزد كيفر جديد هيچ خواهد بود. صبرة بن شيمان گفت: ما مي‌شنويم و فرمان امير المؤمنين را اطاعت مي‌كنيم. ما با دشمنان او جنگ مي‌كنيم و با ياران او مسالمت خواهيم كرد. ابو صفره پدر مهلب بزياد گفت، من اگر در واقعه جمل بودم هرگز نمي‌گذاشتم قوم من با امير المؤمنين جنگ كنند اين ابو صفره پدر مهلب (مشهور) است. گفته شده ابو صفره قبل از لشكر كشي بصفين در گذشته بود. خدا داناتر است.
جاريه از آنجا نزد قوم خود رفت و نامه امير المؤمنين را خواند و بآنها وعده نيكي داد. اغلب آنها دعوت او را اجابت كردند او با اتباع خود از قوم خويش و قوم از دخيل جنگجويان را تجهيز و سوي ابن حضرمي كشيد ابن حضرمي هم خيل خود را سوق داد و عبد اللَّه بن خازم سلمي را فرمانده خيل نمود. دو گروه متحارب جنگ كردند و نبرد يك ساعت بطول كشيد. شريك بن اعور حارثي هم بياري جاريه رسيد. ابن حضرمي شكست خورده گريخت و در قصر سنبيل تحصن نمود ابن حازم هم با او بود. ناگاه مادرش (مادر ابن حازم) رسيد كه يك زن حبشي
ص: 174
بود بفرزند خود گفت: فرودآ. او امتناع كرد.
مادرش گفت: بخدا اگر از قصر خارج نشوي من رخت خود را مي‌كنم و لخت مي‌شوم (و رسوائي ببار خواهم آورد) او ناگزير (از بيم رسوائي مادر) از كاخ فرود آمد و نجات يافت زيرا جاريه رسيد و قصر را آتش زد هر كه هم در آنجا پناه برده بود با ابن حضرمي سوختند. عده سوختگان هفتاد تن بود: زياد برگشت. كاخ هم از قديم متعلق بايران بود كه سنبيل سعدي آنرا تملك نمود. گرداگرد آن كاخ خندق بود. يكي از كسانيكه در آن قصر سوخته بودند دارع بن بدر برادر حارثه بن بدر بود كه عمرو بن عرندس گفت:
رددنا زياداً الي داره‌و جار تميم دخاناً ذهب
لحي اللَّه قوماً شووا جارهم‌و لم يدفعوا عنه حر اللهب يعني ما زياد را بخانه خود برگردانيديم. پناهنده تميم هم دود شد و بباد رفت خداوند باز خواست كند از مردمي كه پناهنده خود را كباب كردند و از او حرارت آتش را دفع نكردند.
اين از جمله شعري مي‌باشد كه بيشتر از اين (دو بيت) است جرير هم گفت:
غدرتم بالزبير فما وفيتم‌وفاء الازد از منعوا زيادا
فاصبح جارهم بنجاة عزو جار مجاشع امسي رمادا
فلو عاقدت خيل ابي سعيدلذاد القوم ما حمل النجادا
و ادني الخيل من رهج المناياو اغشاها الاسنة و الصعادا يعني: شما بزبير غدر و خيانت كرديد. وفا نكرديد مانند وفاء ازد كه پناهنده خود زياد را حمايت كردند پناهنده آنها (ازد) با عزت نجات يافت و پناهنده مجاشع خاكستر شد. اگر تو با ابو سعيد عهد مودت (و پناهندگي) مي‌بستي آن قوم دفاع مي‌كردند تا وقتي كه شمشير بند داشته باشند (نجاد بند شمشير است). او (ابو سعيد)
ص: 175
خيل را بكشاكش مرگ نزديك مي‌كرد و او با نيزه (فزوني نيز) ميدان را مي‌پوشانيد.
جاريه بن قدامه با جيم و ياء دو نقطه زير. (حارثه بن بدر) با حاء بي‌نقطه و بعد از آن ثاء سه نقطه. (عبد اللَّه بن خازم) با خاء نقطه دار و زاء (مثني بن مخربه بضم ميم و فتح خاء نقطه دار و كسر راء مشدد و در آخر آن باء يك نقطه است
.
ص: 176

بيان خبر وقايع خريت بن راشد و بني ناجيه‌

گفته شده در آن سال خريت بن راشد با علي مخالفت كرد با عده سيصد تن از بني خارجه كه با علي همراه بوده و در جنگ جمل شركت نموده و در جنگ صفين هم علي را ياري كرده و با علي در كوفه اقامت گزيده بودند ناگاه سي سوار برگزيد و نزد علي رفت و گفت: اي علي بخدا من امر ترا اطاعت نمي‌كنم و پشت سر تو نماز نمي‌خوانم و فردا از تو جدا خواهم شد زيرا تو بحكومت دو حكم تن دادي. علي گفت: مادرت بعزاي تو بنشيند اگر چنين كني كه تو نسبت بخدا معصيت مي‌كني و عهد خود را مي‌شكني و جز شخص و نفس خود بكسي زيان و آسيب نمي‌رساني ولي بمن بگو براي چه ميخواهي اين كار را بكني؟ گفت:
براي اين است كه تو در حكم كتاب (قرآن) حكميت را روا داشتي (نبايد بغير قرآن حكم بدهي). علي گفت: من با تو درباره كتاب بحث و گفتگو و سنت را بيان و اموري كه از تو پوشيده مانده آشكار كنم شايد تو آنچه را منكر شدي بپذيري؟ گفت من نزد تو بر نخواهم گشت. علي گفت: شيطان ترا فريب ندهد و نادانان ترا آلت
ص: 177
خود نكنند، بخدا سوگند اگر تو از من هدايت و رهنمائي بخواهي من ترا براه راست و رستگاري خواهم برد. او از آنجا خارج شد و نزد خانواده خود رفت و از آنجا شبانه خارج شد ياران او هم بدنبال وي رفتند. چون علي خبر فرار آنها را شنيد گفت: دور شوند چنانكه قوم ثمود دور شدند.
شيطان آنها را فريب داد و گمراه كرد و فردا خود شيطان از آنها كناره خواهد گرفت و از آنها بري خواهد شد.
زياد بن خصفه بكري گفت: اي امير المؤمنين: جدائي آنها براي ما يك كار بزرگ نيست كه تو بر فرار آنها افسوس بخوري. آنها اگر مي‌ماندند بر عده ما نمي‌افزودند و اگر بروند از عده ما نمي‌كاهند و با بودن و قبل از خروج آنها ما بيم داشتيم كه ديگران را فريب بدهند و گمراه كنند و كساني را كه مطيع هستند و بتو ملحق مي‌شوند منحرف و دچار فتنه و فساد نمايند. بمن اجازه بده كه من آنها را تعقيب كنم تا آنها را برگردانم. علي پرسيد: آيا مي‌داني كه آنها كجا رفتند؟ گفت: نه ولي من پرسم و دنبال آنها را مي‌گيرم. گفت: برو رحمت خداوند شامل حال تو باد از اينجا كه مي‌روي در دير ابي موسي منزل بگير و در همانجا بمان تا وقتي كه فرمان من بتو برسد آنها اگر پيروز شوند كه عمال و حكام من گزارش خواهند داد.
زياد از نزد علي بخانه خود رفت و ياران خود را از قبيله بكر بن وائل گرد آورد و بآنها خبر داد عده سي تن برگزيد و گفت: همين عده براي من كافي ميباشد سپس با همان عده ديرا بو موسي را قصد و در آنجا منزل كرد. يك روز بانتظار فرمان علي گذشت: قرظة بن كعب انصاري هم بعلي نامه نوشت كه آنها با جماعت خود سوي ما مي‌آيند. در عرض راه هم دهقاني از كشاورزان كشتند كه مسلمان شده بود. علي بزياد فرمان داد كه آنها را دنبال كند. باو هم نوشت كه آنها يك مرد مسلمان را كشته‌اند باو فرمان داد كه آنها را برگرداند
ص: 178
و اگر خودداري كنند با آنها بستيزد نامه را بواسطه عبد اللَّه بن وال فرستاد.
عبد اللَّه هم از علي اجازه خواست كه او با زياد بجنگ آنها برود علي هم باو اجازه داد و گفت: من اميدوارم كه تو هم از ياران من باشي و مرا بر احقاق حق و گرفتن آن از قوم ستمگر ياري كني. ابن وال گفت بخدا سوگند اگر بمن يك گله سرخ (گوسفند يا شتر) بدهند براي من از گفته علي بهتر نبود. او با نامه علي نزد زياد رفت و با او (وعده كه همراه داشت) روانه شدند. اندك مسافتي را طي كردند و چند تني ديدند كه خبر گريختگان را از آنها پرسيدند گفتند آنها سوي جرجرايا رهسپار شدند آنها را دنبال كردند تا محل مذار بآنها رسيدند كه پياده شدند و مدت يك روز و يك شب استراحت كرده‌اند زياد بآنها رسيد ولي ياران او يكي بعد از ديگري عقب مانده ولي آماده نبرد بودند. چون آنها زياد را ديدند بر اسبهاي خود سوار و مستعد قتال شدند خريت (از زياد و اتباع او) پرسيد شما از ما چه ميخواهيد؟ زياد كه مرد خردمند و آزموده و دانا و سياستمدار بود باو گفت وضع و حال ما را از خستگي و راهنوردي مي‌بيني مطالب ما هم صلاح نيست كه آشكار شود و بايد با خلوت گفتگو كنيم اگر ديدي آنچه را كه ما براي متقاعد كردن تو آورده‌ايم موجب خرسندي و خوشبختي تو خواهد بود چه بهتر يا اينكه ما از تو چيزي بشنويم و بدانيم بحال ما مفيد و موجب سلامت (و پرهيز از جنگ است) آنرا قبول خواهيم كرد. او گفت پياده شو. زياد و اتباع او پياده شدند در آنجا آب بود كه در كنار آن رحل افكندند. طعام خوردند و آب نوشيدند و بچهارپايان عليق دادند. آنگاه زياد با پنج تن از ياران خود ميان اتباع خود و آنها كه پياده شده و استراحت كرده بودند ايستاد و بياران خود گفت عده ما باندازه عده آنهاست من چنين پيش بيني مي‌كنم كه كار ما بكار زار خواهد كشيد شما آن دسته ناتوان و عاجز نشويد كه يكي از دو دسته باشد.
ص: 179
خريت هم نزد زياد رفت.
زياد از آنها كه همراه خريت بودند شنيد كه مي‌گفتند اين قوم در حاليكه خسته و فرسوده بودند بما رسيدند و ما بآنها مهلت داديم كه استراحت كردند بخدا اين نهايت عدم احتياط و سوء تدبير است. زياد خريت را نزد خود خواند و باو گفت تو از امير المؤمنين و از ما چه بدي ديدي كه بر ما خشم گرفته جدا شدي؟
گفت من رفيق (علي) شما را شايسته نديدم كه امام باشد رفتار شما را هم نپسنديدم صلاح در اين ديدم كه از شما بركنار باشم و بكساني كه معتقد بتشكيل شوري هستند ملحق شوم. زياد باو گفت، آيا ممكن است مردم بر انتخاب مردي متفق شوند كه مانند رفيق تو باشد كه تو او را ترك و مفارقت كردي؟ آيا مانند او كسي هست كه از حيث علم و سنت و عمل بقرآن و خويشي پيغمبر و سابقه اسلام چنين باشد (مانند علي) گفت من نمي‌گويم نه. زياد گفت براي چه آن مرد مسلمان را كشتيد گفت من او را نكشتم. جمعي از اتباع من او را كشتند گفت آنها را بمن واگذار كن.
گفت، من نمي‌توانم و راهي باين كار ندارم. زياد اتباع خود را خواند و خريت هم ياران خويش را خواست و بجنگ خويش پرداختند. سخت نبرد كردند. اول با نيزه تا تمام نيزه‌ها خرد شد بعد با شمشير يك ديگر را نواختند تا شمشيرها كند يا شكسته شد. اغلب اسبهاي آنها هم بي‌پا شد (دست و پاي اسبها بريده شد). بسياري از آنها مجروح شدند. دو مرد از اتباع زياد هم كشته شدند. شب فرا رسيد در حالي كه هر دو از جنگ بستوه آمده بودند. پنج تن از ياران خريت كشته شده بودند او و بقيه اتباع او شبانه گريختند. زياد هم راه بصره را گرفت. خبر بزياد رسيد كه خريت باهواز رفته و در يكي از نواحي آن منزل گزيده جمعي از ياران و همكاران او ملحق شدند و عده آنها بالغ بر دويست تن شده زياد بعلي نوشت و خبر تجمع آنها را داد و نوشت كه او تا مجروحين را معالجه و كار آنها را خاتمه دهد در محل خود
ص: 180
اقامت خواهد گزيد تا فرمان و دستور علي برسد. چون علي نامه او را خواند معقل بن قيس برخاست و گفت اي امير المؤمنين چنين اقتضا داشت كه عده كه بتعقيب آنها مي‌رفت ده برابر آنها مي‌بود كه در قبال هر يك تن ده مرد جنگي آنها را دنبال مي‌كردند تا ريشه آنها را بكنند و هر كه سر بلند كند سر او را بكوبند و نابودش نمايند.
اما اينكه عده كه بدنبال آنها مي‌رود باندازه عده آنها باشد اين كار موجب پايداري و دليري آنها مي‌گردد و البته آنها دفاع ميكنند.
زيرا عده متساوي بردباري و پايداري مي‌كند. علي گفت اي معقل تو خود آماده باش عده دو هزار مرد نبرد برگزيد كه يزيد بن معقل اسدي ميان آنها بود (طبري- مغفل) علي بابن عباس هم نوشت كه از بصره يك مرد دلير و با تدبير نيك نام و پرهيزگار انتخاب كند و عده دو هزار سپاهي با او سوق دهد و بمعقل ملحق كند كه معقل خود امير هر دو عده خواهد بود. نامه هم بزياد نوشت و باو دستور مراجعت داد و نيز از او تشكر نمود. عده از اهل اهواز و بسياري از دزدان و راهزنان و كسانيكه ميخواستند ماليات ندهند گرد حريت ناجي تجمع و او را ياري كردند همچنين گروهي از عرب كه با او همعقيده و همكيش شده بودند باو پيوستند.
مالكين هم از پرداخت ماليات خودداري كردند بطمع اينكه او پيروز شود و آنها از آن معاف خواهند شد.
سهل بن حنيف كه عامل (والي) علي در فارس بود از محل امارت خود طرد و اخراج نمودند. اين روايت بعقيده كساني بوده كه تاريخ مرگ او را تا سنه سي و هفت دانسته‌اند. عباس بعلي گفت (پيغام داد) من حاضر هستم كه فارس را با حكومت زياد يعني زياد بن ابيه آرام و شما را بي‌نياز كنم. علي امر كرد كه او را بفرستد (زياد را بامارت فارس) و تعجيل كند. او هم زياد را با گروهي انبوه روانه كرد.
ص: 181
وارد فارس شد متمردين از پرداخت ماليات هم مطيع شدند و مملكت آرام شد.
معقل بن قيس هم لشكر كشيد و علي باو نصيحت داد و گفت: تا مي‌تواني از خداوند بترس و هرگز نسبت باهل قبله (مسلمين) تعدي مكن و ستم را نسبت باهل ذمه (غير مسلمين كه تحت حمايت اسلام هستند) روا مدار. تكبر مكن كه خداوند مردم متكبر خود پسند را دوست ندارد. معقل وارد اهواز شد و بانتظار مدد بصره نشست تا آنكه مدد بفرماندهي خالد بن معدان طائي رسيد. همه متفقا لشكر كشيدند و در پاي كوهي از كوهستان اهواز بآنها رسيدند. معقل لشكر خود را آراست. يزيد بن معقل (مغفل) بفرماندهي ميمنه و منجاب بن راشد ضبي را بفرماندهي ميسره برگزيد كه اهل بصره در ميسره بودند.
خريت هم اتباع خود را آراست. عرب را با اتباع خود در ميمنه و شهرنشينان و غير عرب (علوج- جمع علج نادان و غير عرب و زبان بسته) و اكراد را در ميسره قرار داد. هر يكي از دو طرف متحارب ياران خود را بدليري تحريض نمودند. معقل دو بار سر بلند كرد. بار سيم كه سرفراز كرد فرمان حمله داد و خود حمله نمود. آنها مدت يك ساعت جنگ كردند و بعد پا بفرار برداشتند. معقل هفتاد تن از آنها كشت كه از بني ناجيه بودند (طايفه خريت) و از ساير اعراب. سيصد تن از غير عرب و از اكراد هم كشت. خريت بن راشد هم گريخت او بكنار دريا رسيد كه در آنجا جماعتي از قبيله او بودند و عده آنها بسيار بود او ميان آنها زيست و در حال نقل و انتقال بود. آنها را بمخالفت علي دعوت ميكرد و بآنها ميگفت: هدايت و نجات و رستگاري در جنگ با علي مي‌باشد و عده بسياري باو گرويدند. معقل در اهواز اقامت گزيد و بعلي مژده پيروزي را داد. علي هم نامه او را براي ياران خود خواند و با آنها مشورت كرد. همه گفتند: عقيده ما اين است كه بمعقل فرمان بدهي كه او آن فاسق فاجر را پي كند تا بكشد يا از مملكت تبعيد
ص: 182
و نفي بلد نمايد.
زيرا ما اطمينان نداريم كه مردم را آسوده بگذارد و نشوراند. علي هم بمعقل نوشت. بر او درود گفت و ياران او را ستود و فرمان داد كه او را دنبال كند تا بكشد يا بيرون نمايد معقل حال و محل او را تحقيق كرد گفته شد كه در اسياف كنار دريا و او بسياري از مردم را بعصيان و تمرد از طاعت علي وادار كرده و موجب شيوع فساد گشته. قبيله عبد القيس و ساير اعراب را گمراه نموده. قوم او پيش از آن از پرداخت ماليات هنگام جنگ صفين خودداري كرده بودند و در آن سال هم تاديه نكردند. معقل لشكر كشيد تا فارس را گرفت و باسياف كه كنار دريا باشد رسيد.
چون خريت خبر لشكر كشي او را شنيد بخوارجي كه همراه بودند گفت، من با شما همعقيده هستم و علي نبايد حكومت كند. بديگران از ياران هم گفت: علي حكومت كرد و حكومت او پسنديده بود ولي بعد حكميت را مقرر كرد و بموجب همان حكميت كه خود تصويب كرده خلع شده است.
اين همان عقيده بود كه هنگام خروج از كوفه معتقد بدان شده بود. او بهواخواهان عثمان در خفا گفت: من با شما همعقيده هستم زيرا عثمان مظلوم كشته شده با اين گفته‌ها توانست هر صنف و گروهي را از خود راضي و همراه كند بكسانيكه ماليات را نپرداخته بودند گفت: دست نگهداريد از پرداخت اموال (صدقه- زكات- ماليات) و اين ماليات را خود بخويشان خود بدهيد و انفاق كنيد. در آن نقاط بسياري از مسيحيان كه بومي بوده اسلام آورده بودند. چون كشاكش و اختلاف پيش آمد گفتند: بخدا ديني كه ما آنرا ترك كرده و اسلام را بجاي آن پذيرفته‌ايم از دين اين گروه بهتر است كه دين آنها مانع خونخواري و خونريزي نشده خريت بآنها گفت: واي بر شما هيچ چيز شما را نجات نمي‌دهد جز كشتن اين قوم (مسلمين و اتباع علي) بايد شكيبا باشيد زيرا
ص: 183
حكم آنها درباره كسانيكه از دين برگشته‌اند جز قتل مرتدين و نابود كردن آنها چيز ديگري نيست. آنها از شما (بعد از برگشتن از دين اسلام هيچ عذر يا توبه قبول نمي‌كنند. او (خريت) آنها را با اين سخن فريب مي‌داد و همه فريب او را خوردند.
بسياري از بني ناجيه (قوم او) و ديگران گرد وي تجمع كردند و از او پيروي نمودند. چون معقل باو رسيد يك درفش امان برافراشت و گفت: هر كه از اين مردم زير اين پرچم در آيد در امان خواهد بود مگر خود خريت و ياران مخصوص و نزديك او كه در نخستين بار با ما جنگ كرده بودند. اغلب كسانيكه او را متابعت كرده بودند. پراكنده شدند. معقل صفوف سپاه را آراست و بر خريت و اتباع او اعم از مسلمين و نصاري يا كسانيكه از پرداخت ماليات خودداري كرده بودند هجوم برد. خريت بياران خود گفت: براي دفاع و حمايت خانواده و زن و فرزند خود دليري و نبرد كنيد. بخدا اگر آنها پيروز شوند همه شما را خواهند كشت و زن و فرزند شما را گرفتار خواهند كرد.
يكي از قوم او باو گفت: اين نتيجه دست و زبان تست كه اين بلا را براي ما كشيدي او گفت: «سبق السيف العذل» (مثل معروف است كه عيناً نقل شده) و ترجمه آن اين است شمشير از سرزنش پيش افتاد. شمشير بر ملامت سبقت جست. (باين معني شمشير زودتر كار خود را كرد و براي ملامت جائي نگذاشت كه اكنون مرا سرزنش مي‌كنيد- كاريست شده) معقل هم ميان اتباع خود مي‌گشت و آنها را تحريض و تشجيع مي‌كرد و مي‌گفت: ايها الناس از اين اجر و ثواب بيشتر چه ميخواهيد كه خداوند شما را سوي مردمي سوق داده كه صدقه (زكات- ماليات) را منع كرده و از دين اسلام برگشته و بيعت را نقض نموده و با ظلم و انحراف عهد را شكسته‌اند.
ص: 184
من گواهي مي‌دهم كه هر كه از شما كشته شود بسوي بهشت خواهد رفت و هر كه زنده بماند چشم او با فتح و ظفر روشن خواهد شد بعد از آن معقل و هر كه با او بود يكسره حمله كردند سخت جنگ نمودند و دشمن هم سخت صبر و پايداري كرد. در همان اثنا نعمان بن صهبان راسبي خريت را ديد بر او حمله كرد و او را با نيزه از اسب انداخت و بعد هر دو يك ديگر را با شمشير زدند ولي نعمان توانست او را بكشد عده صد و هفتاد تن هم با او كشته شدند و بقيه اتباع او بچپ و راست پراكنده شدند. معقل هر كه را كه توانست از خانواده وزن و فرزند آنها را اسير كرد. بسياري از مردان آنها را هم گرفتار نمود. آنهايي كه مسلمان بودند آزاد شدند. معقل آنها را آزاد كرد ولي از آنها بيعت گرفت و خانواده گرفتار او را هم باو بخشيد. اما كسانيكه از اسلام مرتد شده بودند اسلام را بآنها پيشنهاد كرد. آنها هم دوباره اسلام آوردند و او هم آنها را آزاد كرد وزن و فرزند اسير آنان را هم بآنها بخشيد و آزاد نمود. فقط يك پير مرد نصراني از آنها ماند كه اسلام را بعد از اينكه مرتد شده بود دوباره قبول نكرد و او هم فرمان قتل او را داد كه كشته شد. نام آن نصراني سالخورده رماحس بود. آنهايي را كه از پرداخت ماليات خودداري كرده بودند باز داشت تا ماليات دو ساله را كه نداده بودند از آنها گرفت. اما مسيحياني كه اسلام را قبول نكرده بودند خود و خانواده‌هاي آنها را اسير كرد و كوچ داد. هنگامي كه آنها را گرفتار كرده سوق مي‌داد خويشان و آشنايان آنها از مسلمين (كه دوباره اسلام آورده بودند) آنها را مشايعت كردند طرفين هنگام وداع مي‌گريستند. زن و مرد و هر كه بود زاري مي‌كردند. بحديكه مردم همه بر آنها شفقت آورده ترحم نمودند. معقل هم مژده فتح را بعلي نوشت. اسراء را با خود كشيد تا آنكه بر مصقلة بن هبيره شيباني گذشت كه او از طرف علي عامل (فرماندار) اردشير خره بود. عده اسراء
ص: 185
پانصد انسان بود (اعم از ذكور و اناث) در آن هنگام زنان و كودكان سخت گريستند و استغاثه كردند. مردان گرفتار فرياد زدند اي ابا الفضل (مصقله) اي حامي رجال و پناه دهنده. اي آزاد كننده گرفتاران و ناتوانان بر ما منت بگذار و ما را بخر و آزاد كن. (بنده آزاد شده) مصقله گفت: آزادي آنها بر عهده من است.
بخدا سوگند من بر شما تصدق خواهم كرد و خداوند بصدقه دهندگان پاداش نيك خواهد داد. سخن او بگوش معقل رسيد گفت: بخدا اگر بدانم كه او از روي همدردي و شفقت اين سخن را گفته و اين وعده را داده و مقصود او عيب‌جوئي ما و اثبات گناه و بد كاري ما باشد من گردن او را مي‌زنم و لو اينكه جنگ بين تميم و بكر واقع شود (هر يكي از يك قبيله كه بسبب قتل او خصومت برپا مي‌شود مقصود اگر او بجهاد ما معتقد نباشد من او را مي‌كشم كه مخالف ايمان و اعتقاد ما بوده). بعد از آن مصقله آنها را با پانصد هزار (درهم) خريد. معقل هم باو گفت: بهاي آنها را زودتر براي امير المؤمنين بفرست. گفت: من مقداري از اين مبلغ را زودتر مي‌فرستم و بعد از آن متدرجا بقيه را خواهم داد تا ديگر از دين من چيزي نماند.
معقل هم نزد علي رفت و باو خبر داد و علي هم آن اقدام را (خريد و آزادي) پسنديد. علي هم شنيد كه مصقله آنها را آزاد كرد بدون اينكه چيزي از آنها دريافت كند كه بحال او مساعد و دين را تا ديه كرده باشد علي گفت: گمان مي‌كنم كه مصقله يك بار سنگيني را كشيد و بزودي اين بار از دوش خود خواهد انداخت (چيزي از آن بها نخواهد داد و قصد تا ديه هم ندارد) علي باو نوشت كه آن مبلغ را بپردازد يا خود نزد علي حاضر شود. او حاضر شد و مبلغ دويست هزار هم پرداخت. ذهل بن حارث گويد: شبي مرا بمهماني دعوت كرد و نزد او طعام تناول كردم او بمن گفت:
امير المؤمنين اين مال را از من مطالبه مي‌كند و من قادر بر اداء آن نمي‌باشم. گفت
ص: 186
من باو چنين گفتم: بخدا يك جمعه (يك هفته) نبايد بگذرد مگر تو اين مال را بپردازي گفت: بخدا اين مال را بقوم خود تحميل نخواهم كرد. بخدا سوگند اگر فرزند هند (معاويه) جاي او بود اين مال را از من مطالبه نمي‌كرد و اگر ابن عفان (عثمان) مي‌بود بمن مي‌بخشيد مگر نه اين بود كه همه ساله ماليات آذربايجان را طعمه اشعث بن قيس ميكرد و سالي صد هزار (درهم) از همان ماليات باو ميبخشيد گفت (راوي كه مهمان او بود). اين (علي) فكر و كار آنها را نمي‌پسندد و هيچ چيز از آن نمي‌كاهد، مصقله ناگزير همان شب گريخت و بمعاويه پيوست، خبر فرار او بعلي رسيد گفت چه شده؟ خدا او را دور كند. او كار نيك يك مرد بزرگوار را انجام داده ولي مانند يك بنده گريخت و خيانت يك مرد فاسق فاجر را بكار برد اگر نزد ما ميماند جز حبس كيفري نداشت كه اگر مالي داشت آنرا مي‌گرفتيم و گر نداشت آزادش مي‌كرديم. علي سوي خانه او رفت و خانه او را ويران كرد. گرفتاراني را كه او خريد و آزاد كرد هم بحال آزادي گذاشت و گفت، بهاي آزادي آنها بعهده كسي مي‌باشد كه آنها را خريد و آزاد كرد (آنها گناهي ندارند و آزادي آنها انجام گرفته). برادر او نعيم بن هبيره يكي از شيعيان علي بود مصقله (پناهنده معاويه) از شام بتوسط يك مرد نصراني از قبيله تغلب كه نام او حلوان بود ببرادر خود نوشت كه معاويه بتو وعده امارت و احترام مي‌دهد. همينكه رسول بتو برسد تو برخيز و بيا و السلام. مالك بن كعب ارحبي آن رسول را دستگير و نزد علي روانه كرد علي هم دست او را بريد و او (بسبب بريدن دست) مرد. نعيم هم بمصقله نوشت. (برادر ببرادر پناهنده):
لا ترمين هداك اللَّه معترضابالظن منك فما بالي و حلوانا
ذاك الحريص علي ما قال من طمع‌و هو البعيد فلا يحزنك ان خانا
ماذا اردت الي ارساله سفهاترجو سقاط امري لم يلف و سنانا
ص: 187 قد كنت في منظر عن ذا و مستمع‌تحمي العراق و تدعي خير شيبانا
حتي تقحمت امرا كنت تكرهه‌للراكبين له سر و اعلانا
عرضته لعلي انه اسديمشي العرضنة من آساد خفانا
لو كنت اديت مال القوم مصطبراًللحق احييت احيانا و موتانا
لكن لحقت باهل الشام ملتمسافضل ابن هند و ذاك الراي اشجانا
فاليوم تقرع سن العجز من ندم‌ماذا تقول و قد كان الذي كانا
اصبحت تبغضك الاحياء قاطبةلم يرفع اللَّه بالبغضاء انسانا يعني هرگز رهگذري را هدف تير مكن (بد گمان مباش) آن هم با سوء ظن خود من كجا و حلوان (رسول نصراني) كجا. او مرد طماع كه براي احراز مال (خود را بكشتن داد) و او از ما دور است خيانت او ترا محزون و دلتنگ نكند. تو از فرستادن او (بنمايندگي) چه مقصودي داشتي اين كار (ارسال او) ناشي از سفاهت (تو) است. در اين كار ميخواستي مردي را كه هميشه هشيار و بيدار بود بپرتگاه ساقط كني؟
(مقصود خود او كه از ياران علي بود). تو قبل از اين در محل ديدن و شنيدن (مشهور بودي ترا همه مي‌ديدند و مي‌شناختند و امر ترا مي‌شنيدند و اطاعت مي‌كردند) تو در آن هنگام عراق را حمايت ميكردي و تو بهترين جوانمردان شيبان (قبيله) بودي تا آنكه مرتكب يك كار شدي كه تو آن كار را اكراه داشتي (پناهندگي معاويه) و آنهايي را كه مرتكب چنين كار (زشت) مي‌شدند سيه كار و دشمن مي‌دانستي و عمل آنها را هم اكراه داشتي چه پنهان و چه آشكار (كه خود را بدان دچار كردي). تو او را (حلوان نصراني) گرفتار علي كردي و بدام او انداختي و حال اينكه علي شير است. شيري كه بيشه را حمايت ميكند و از شيران قوي و چالاك مي‌باشد. اگر توان مال را (كه بر عهده گرفتي) مي‌پرداختي و در راه حق صبر مي‌كردي مي‌توانستي زنده و مرده ما را هميشه زنده بداري (نام نيك ما را) ولي تو بشام رفتي و از فرزند هند توقع ياري كردي و همين كار
ص: 188
ما را محزون (و سرافكنده) نموده. امروز هم از شدت پشيماني دندان عجز و زاري را با انگشت مي‌زني و مي‌گوئي هر چه بادا باد. (هر چه شده شده). امروز تمام مردم آبادي‌ها نسبت بتو دشمني و كينه دارند. خداوند هم كسي را با دشمني و كينه مردم بلند و سرفراز نمي‌كند.
چون نامه برادرش باو رسيد دانست كه چاره جز هلاك ندارد. تغلبي‌ها هم نزد او رفته خونبهاي رسول مقتول را مطالبه كردند و او پرداخت. بعضي از شعراء درباره بني ناجيه گفت: (خريت خارجي و طايفه او بني ناجيه).
سمالكمو بالخيل قودا عوابسااخو ثقة ما يبرح الدهر غازيا
فصبحكم في رجله و خيوله‌بضرب تري منه المدجج هاويا
فاصبحتم من بعد كبر و نخوةعبيد العصا لا تمنعون الذراريا يعني سوارها را بالا برد و كشيد در حاليكه آن سواران خشمگين و عبوس بودند كسي اين لشكر كشي را كرد كه مورد اعتماد و محل وثوق بود (معقل) و او هميشه در مدت روزگار مجاهد و غازي بوده: او با پياده‌ها و سواران خود صبح زود بر شما حمله نمود. حرب و ضربي بكار برد كه مرد سلحشور كه پيكر خود را با سلاح پوشانيده در جنگ او سرنگون شد. شما هم بعد از آن همه تكبر و غرور و نخوت بنده شديد بنده كه با چوب نواخته مي‌شود. قادر بر حمايت و دفاع از خانواده و زن و فرزند نمي‌باشيد.
مصقلة بن هبيرة هم گفت
لعمري لئن عاب اهل العراق‌علي انتعاش بني ناجيه
لا عظم من عتقهم رقهم‌و كفي بعتقهم ماليه
و زايدت فيهم لاخلاقهم‌و غاليت ان العلا غاليه يعني بجان خود (بكرم و شرف خود) سوگند اگر اهل عراق نجات بني ناجيه
ص: 189
را بدست من عيب من و ننگ بدانند (خرده گيري كنند) بايد بدانند كه بالاتر و سختتر از آزادي آنها بندگي آنها بوده (گرفتار و بنده بمانند) در حاليكه دست من پر از دارائي باشد. من در بهاي آزادي آنها قيمت را افزودم و بالا بردم آري چنين است كرم و سربلندي بايد گران و پر بها باشد
.
ص: 190

بيان كار خوارج بعد از نهروان‌

پس از قتل اهل نهروان اشرس بن عوف شيباني كه در «دسكره» بود با عده دويست مرد جنگي بر علي قيام و خروج كرد. از آنجا راه انبار را گرفت علي هم ابرش بن حسان را با عده سيصد جنگجو بدنبال او فرستاد. جنگ ما بين آنها رخ داد و اشرس كشته شد و آن در آخر سنه سي و هشت بود. بعد از او هلال بن علفه كه از طايفه تيم رباب بود قيام نمود. مجالد برادر او هم همراه وي بود. هر دو بمحل ما سبذان رفتند. علي هم معقل بن قيس رياحي را بجنگ او فرستاد او را كشت ياران او را هم كشت كه عده آنها دويست تن يا بيشتر بود. قتل آنها در سنه سي و هشت بود. بعد از او اشهب بن بشر قيام و خروج كرد گفته شده نام او اشعث (نه اشهب) است او از قبيله بجيله بود عده اتباع او بالغ بر صد و هشتاد مرد بوده او با همان عده بميدان جنگ رفت كه در همان ميدان هلال و ياران او كشته شده بودند. او بر كشتگان نماز خواند و هر كه را توانست دفن كرد. علي هم جاريه بن قدامه سعدي را بجنگ آنها فرستاد. گفته شده او نبوده بلكه حجر بن عدي بود اشهب هم با او مقابله كرد. در جرجرايا از بلاد جوخي جنگ رخ داد و اشهب و اتباع او كشته شدند آن هم در ماه جمادي الاخره سنه سي و هشت. بعد
ص: 191
از او سعيد بن قفل تيمي قيام و خروج كرد. او از تيم اللَّه بن ثعلبه بود. تاريخ قيام او در ماه رجب در محل بند نيجين و عده او دويست مرد بود. او بمحل در زنجان رسيد كه در مدائن و بمسافت دو فرسنگ از شهر دور بود.
سعد بن مسعود (عم مختار) بجنگ آنها رفت و همه را كشت. بعد از او ابو مريم سعدي تميمي در شهر زور قيام كرد و اغلب اتباع او موالي (بيگانگان منتسب بعرب يا بندگان) بودند. گفته شده از عرب جز شش تن كسي با او نبود كه خود او يكي از آن شش تن بود. عده او بالغ بر دويست تن گرديد. گفته شده چهار صد تن بودند.
او با عده خود برگشت و در نزديكي كوفه بفاصله پنج فرسنگ اقامت نمود. علي نزد او فرستاد و او را براي بيعت خود دعوت كرد كه بكوفه هم بيايد و سكني كند. او خودداري كرد و گفت: ميان ما جز جنگ چيز ديگري نيست علي شريح بن هاني را با عده هفتصد تن بمقابله او فرستاد. خوارج بر شريح و اتباع او حمله كردند آنها شكست خورده گريختند شريح با عده دويست تن ماند ناگزير بيك ديه پناه برد بعضي از اتباع او برگشتند و متابعت كردند و بقيه بكوفه مراجعت نمودند. علي خود شخصا آنها را قصد كرد و جارية بن قدامه سعدي را بفرماندهي مقدمه لشكر فرستاد. جارية آنها را بتسليم و اطاعت دعوت و از كشته شدن بر حذر نمود. آنها اجابت نكردند. علي بانها رسيد و باز آنها را بطاعت دعوت كرد و باز آنها خودداري كردند علي تمام آنها را كشت فقط پنجاه تن از آنها نجات يافتند كه چون امان خواستند بآنها داده شد عده مجروحين از خوارج چهل تن بود كه علي فرمود آنها را بكوفه ببرند و معالجه و مداوا كنند آنها از مرگ نجات يافتند. قتل آنها در ماه رمضان سنه سي و هشت بود. آنها دليرترين خوارج بودند كه تا آن زمان جنگ كرده بودند. بسبب همان شجاعت و جسارت بكوفه نزديك شده بودند
.
ص: 192

بيان بعضي از حوادث‌

در آن سال قثم بن عباس از طرف علي بامارت حج منصوب گرديد او از طرف علي حاكم مكه بود. والي يمن هم عبيد اللَّه بن عباس بود. والي خراسان خليد بن قره يربوعي بود. گفته شده او نبود بلكه ابن ابزي بود. شام و مصر هم در دست معاويه و حكام او بود. در همان سال صهيب بن سنان وفات يافت بر حسب روايت بعضي از مؤرخين. عمر او هفتاد سال بود و در بقيع دفن شد
.
ص: 193

سنه سي و نه‌

بيان هجوم دسته‌هاي اهل شام بر بلاد امير المؤمنين عليه السّلام‌

در آن سال معاويه سپاه خود را دسته دسته باطراف عراق فرستاد كه بعلي از از هر طرف احاطه كند. نعمان بن بشير را با هزار سپاه بعين التمر (شفاثا) فرستاد. در آنجا مالك بن كعب مرزدار علي و رئيس پاسگاه بود. مالك باتباع خود اجازه و مرخصي داده بود كه بكوفه (نزد خانواده‌هاي خود) بروند. جز صد مرد با او كسي نمانده بود. چون خبر آمدن نعمان را شنيد بامير المؤمنين نوشت و خبر داد و از او مدد و ياري خواست. علي برخاست و ميان مردم خطبه نمود و آنها را براي جنگ و دفاع دعوت كرد. آنها تسامح كردند. مالك هم با نعمان نبرد كرد اتباع خود را پشت ديوار و در پناه ديه قرار داد. مالك بمخنف بن سليم هم نوشت و از او مدد خواست كه او نزديك بود.
مالك و نعمان (با عده خود) سخت نبرد كردند و تن بمرگ دادند. مخنف هم فرزند خود عبد الرحمن را با پنجاه مرد فرستاد آنها هم بمالك رسيدند در حاليكه اتباع
ص: 194
مالك غلاف شمشيرها را شكسته و تن بمرگ داده بودند. چون اهل شام مدد را ديدند گريختند و گمان كردند كه مدد پي مدد مي‌رسد. مالك هم دليري كرده آنها را پي كرد و سه تن از آنها كشت. چون اهل كوفه از ياري مالك تسامح كردند علي بر منبر فراز شد و خطبه نمود و گفت: اي اهل كوفه هر گاه مي‌شنويد كه اهل شام بر شما سايه افكنده هر يكي از شما بيك لانه رفته پنهان مي‌شويد. بخانه خود مي‌رويد و درها را بروي خود مي‌بنديد، مانند سوسمار كه بلانه مي‌رود يا كفتار كه كنار مي‌خزد، مغرور و فريب خورده كسي باشد كه شما او را فريب داديد، هر كه هم بر شما مسلط شود رستگار و پيروز مي‌شود و هر كه بر شما تكيه كند نصيب او شكست و نا اميدي مي‌باشد شما آزاده نيستيد اگر دعوت شويد و برادر نيستيد اگر رها شويد. انا للَّه و انا اليه راجعون. من از شما چه بهره مي‌برم و چه اميدي دارم، كور هستيد كه هيچ چيز نمي‌بينيد، لال هستيد كه سخن نمي‌گوئيد، كر هستيد و هيچ نمي‌شنويد، انا للَّه و انا اليه راجعون.
(خطبه‌هاي علي در كتاب نهج البلاغه مفصل و مدون است) در همان سال باز معاويه سفيان بن عوف را با شش هزار سپاهي تجهيز كرد و فرمان داد كه بشهر «هيت» برود و از آنجا بگذرد تا بانبار و مدائن برسد و مردم را غارت كند، او (با همان عده) بشهر هيت رسيد و آنرا تهي ديد كه يك تن هم در آنجا نمانده بود از آنجا بانبار رفت در آنجا پاسگاهي از مرز داران علي ديد كه عده آنها بالغ بر پانصد تن بود ولي پراكنده شده فقط دويست تن از آنها در پاسگاه مانده بودند. علت پراكنده شدن آنها اين بود كه كميل بن زياد فرمانده آنها شنيده بود كه قومي در قرقيسيا قصد غارت هيت را دارند او خود سرانه و بدون فرمان علي آنها را قصد كرد. اتباع سفيان در حالي بدان محل رسيدند كه كميل نبود. علي بدين سبب بر كميل (كه يكي از سران شيعه بود) غضب كرد و او را با يك نامه سرزنش نمود سفيان و اتباع او چون كمي مدافعين را ديدند بغلبه و غارت طمع كردند و جنگ شروع شد. ياران علي
ص: 195
پايداري كردند و رئيس آنها كه اشرس بن حسان بكري بود. كشته شد و سي تن هم با او كشته شدند. آنها هر چه در انبار مال و كالا بود غارت كردند و نزد معاويه بردند. علي شنيد و بتعقيب آنها عده فرستاد ولي بآنها نرسيدند. در همان سال معاويه عبد اللَّه بن مسعدة بن حكمة بن مالك بن بدر فزاري را با عده هزار و هفتصد مرد نبرد سوي تيماء رسيد روانه كرد باو دستور داد كه ماليات خودداري و امتناع كند، او هم بدان دستور عمل نمود تا بمكه و مدينه رسيد و باز در آنجا همان دستور را اجرا كرد، بسياري از اقوام او هم گرد وي تجمع نمودند، خبر بعلي رسيد مسيب بن نجيه فزاري (كه بعد بخونخواهي حسن قيام كرد) را با دو هزار مرد فرستاد او بعبد اللَّه در محل تيماء رسيد و جنگ را آغاز نمود، از اول روز تا غروب آفتاب نبرد شديد رخ داد. مسيب بر ابن مسعده حمله كرد و او را سه بار نواخت ولي نخواست او را بكشد باو مي‌گفت: بگريز بگريز و جان عزيز را نجات بده. ابن مسعده با عده از اتباع خود ناگزير داخل قلعه شده تحصن و خودداري نمودند. بقيه عده سوي شام گريختند. اعراب هم شترهاي ماليات (كه براي معاويه دريافت شده بود) بيغما بردند كه ابن مسعده گرفته همراه خود مي‌برد. مسيب هم سه روز او را محاصره كرد و بعد هيزم دم در افكند و در را آتش زد چون محصورين يقين كردند كه دچار هلاك شده‌اند باو گفتند: اي مسيب ما قوم تو هستيم. او بحال آنها رقت كرد و فرمان داد آتش را خاموش كنند. باتباع خود گفت: جواسيس من بمن خبر دادند كه لشكر شام براي مدد اينها زود خواهند رسيد. عبدالرحمن بن شبيب باو گفت: مرا بجنگ آنها روانه كن او خودداري كرد. او گفت: تو نسبت به امير المؤمنين خيانت كردي و در كار آنها (نجات آنها) خدعه و تزوير نمودي.
در همان سال باز معاويه ضحاك بن قيس را فرستاد باو دستور داد اول از شيب
ص: 196
«واقصه» شروع كند و هر كه را در عرض راه از اتباع علي كه مطيع او باشند ببيند غارت كند. عده سه هزار مرد هم با او روانه كرد. او هم لشكر كشيد و اموال مردم را بيغما برد تا بمحل ثعلبيه رسيد و از آنجا بمحل «قطقطانه» رسيد چون علي خبر او را شنيد حجر بن عدي را با چهار هزار عده فرستاد و بهر يكي پنجاه درهم داد.
ضحاك هم بتدمر رفت و در آنجا عده نوزده مرد كشته داد. از اتباع حجر هم دو مرد كشته شدند. حجر هم كه با او نبرد ميكرد در آنجا (تدمر) بود. شب فرا رسيد و ضحاك و اتباع او گريختند و حجر و اتباع او برگشتند.
در همان سال معاويه شخصا لشكر كشيد تا برود دجله رسيد ولي (جنگ ناكرده) برگشت.
درباره امارت حج سال مزبور اختلاف در روايت آمده. گفته شده عبيد الله ابن عباس از طرف علي امير حاج بود. بعضي هم گفته‌اند برادر او عبد الله بن عباس امير حاج بوده ولي اين روايت درست نيست، زيرا عبد اللَّه بن عباس در مدت خلافت علي بحج نرفته بود. مسلما در آن سال عبيد اللَّه بن عباس امير حاج بود.
معاويه هم يزيد بن شجره را براي امارت حج فرستاده بود. ميان يزيد و عبيد اللَّه كشمكش و اختلاف (بر امارت حج) برپا شد ولي بعد هر دو موافقت كردند كه شيبة بن عثمان امير حج باشد گفته شده كسي كه از طرف علي امير حج بوده قثم بن عباس بود. عمال و حكام و امراء علي در آن سال همان كساني بودند كه در سال قبل بر سر كار بودند
.
ص: 197

بيان رفتن يزيد بن شجره بمكه‌

در همان سال معاويه يزيد بن شجره رهاوي را كه از ياران او بود نزد خود خواند و گفت: من ميخواهم ترا بمكه بفرستم كه حج را براي مردم ادا كني و بيعت (خلافت) را در مكه براي من بگيري و حاكم علي را بيرون كني او با سه هزار سوار بدان ديار رفت. قثم بن عباس از طرف علي در آنجا (مكه) والي بود.
چون قثم خبر آمدن او را شنيد اهل مكه را جمع و خطبه كرد و خبر لشكر كشي دشمن را داد كه از شام خواهد آمد مردم را بجنگ آنها دعوت كرد و آنها اجابت نكردند و هيچ كاري انجام ندادند فقط شيبة بن عثمان عبدري دعوت او را باطاعت اجابت نمود. قثم تصميم گرفت كه مكه را ترك كند و بيكي از دره‌هاي پيرامون آن پناه ببرد و از همانجا بامير المؤمنين خبر بدهد و مكاتبه نمايد كه اگر لشكري بمدد او فرستاد با شاميان نبرد كند. ابو سعيد خدري او را از آن تصميم منع و از خروج از مكه منصرف كرد، باو گفت: بمان كه اگر نيرو داشته باشي و آنها بخواهند با تو نبرد كنند تصميم بر جنگ بگير و گر نه راه سير و سفر و خروج براي تو باز خواهد بود. او هم ماند و شاميان رسيدند و با كسي كار نداشتند و جنگ را هم
ص: 198
شروع نكردند.
قثم هم بامير المؤمنين نوشت و خبر آمدن آنها را داد او هم لشكري فرستاد كه ريان بن ضمره در آن لشكر بود و او نواده هوذة بن علي حنفي (از بني حنيفه) بود. همچنين ابو الطفيل و آن لشكر در ماه ذي الحجه سوق داده شد.
ابن شجره هم قبل از آغاز مراسم حج (ترويه) رسيده كه دو روز مانده بآن مراسم بود. او ميان مردم ندا داد كه همه در امان هستند مگر كسانيكه با ما جنگ و ستيز كنند. ابو سعيد خدري را هم نزد خود خواند و باو گفت: من ميخواهم در حرم كفر و الحاد كنم و اگر بخواهم هيچ مانعي نمي‌بينم زيرا امير شما ضعيف و ناتوان است. باو بگو از امامت جماعت در نماز خودداري كند و كنار برود. من نيز از پيشنمازي خودداري ميكنم مردم خود يك پيشنماز براي خود انتخاب خواهند كرد. ابو سعيد هم به قثم گفت او هم كنار رفت و مردم هم شيبة بن عثمان را برگزيدند و او نماز خواند (پيشنماز شد) او هم امير حاج شد و حج را با مردم ادا كرد.
چون مردم حج را ادا كردند يزيد سوي شام برگشت. خيل علي هم رسيد.
بآنها خبر دادند كه اهل شام برگشتند. آنها هم بفرماندهي معقل شاميان را دنبال كردند و بآنها رسيدند كه تا از وادي القري (پيرامون مكه) گذشته بودند. عده از آنها را گرفتار كردند و هر چه همراه داشتند بردند و نزد امير المؤمنين برگشتند.
او هم آنها را با اسرائي كه نزد معاويه بودند معاوضه و مبادله كرد. (رهاوي منسوب به رها قبيله‌اي از عرب، عبد الغني بن سعيد (محقق) آنرا بفتح راء ضبط كرد كه قبيله مشهور باشد: شهري نيز بهمين نام آمده كه با ضم راء باشد (غير از قبيله)
ص: 199

بيان هجوم و غارت اهل شام در جزيره‌

در همان سال معاويه عبد الرحمن بن قباث بن اشيم را بجزيره فرستاد در جزيره شبيب بن عامر جد كرماني كه در خراسان بود (كرماني يكي از سرداران مشهور در زمان ابو مسلم داراي تاريخ مفصل مي‌باشد).
شبيب هنگام حمله در نصيبين بود او بكميل بن زياد كه در هيت بود نوشت و خبر هجوم دشمن را داد. كميل هم بياري او شتاب كرد و با ششصد سوار بعبد الرحمن رسيد كه معن بن يزيد سلمي همراه او بود. كميل با آن دو سردار نبرد كرد و آنها را شكست داد و لشكر گاه آنها را غارت نمود و بسياري از اهل شام را كشت. امر كرد كه كسي بدنبال گريختگان نرود (دستور علي). هر كه پشت كند پس نشود و مجروح را هم نكشند. از اتباع كميل فقط دو مرد كشته شدند. مژده فتح را بعلي نوشت. علي هم بر او خشمگين (بسبب واقعه پيشين) بود كه شرح آن گذشت. شبيب بن عامر هم از نصيبين آمد ديد كه كميل كار را پايان داده و دشمن را هلاك و تار و مار كرده باو تهنيت ظفر گفت و خود شاميان را دنبال كرد ولي بآنها نرسيد. از رود فرات گذشت و سواران خود را باطراف فرستاد تا آنكه خبر آنها بمعاويه رسيد آنگاه حبيب بن مسلمه
ص: 200
را فرستاد كه او هم نتوانست بشبيب برسد شبيب هم اطراف «رقه» را غارت كرد براي هيچ يك از هواخواهان عثمان گله و مواشي باقي نگذاشت. همچنين اسلحه را ربود و اسبها را غارت نمود و بنصيبين برگشت. بعلي هم گزارش داد علي هم باو نوشت كه نبايد اموال مردم را بيغما ببرد فقط اسبها و اسلحه دشمن را ميتواند بگيرد آن هم از دشمني كه سر جنگ داشته باشد سپس گفت (علي). رحمت خداوند شامل حال شبيب باد كه او يغما را سخت فزون كرد و پيروزي را زود پيش آورد
.
ص: 201

بيان غارت حارث بن نمر تنوخي‌

چون يزيد بن شجره نزد معاويه برگشت حارث بن نمر تنوخي را تجهيز كرد و بجزيره فرستاد كه متابعين علي و كساني كه تن بطاعت او داده بودند گرفتار كند و نزد معاويه ببرد. او رسيد و از اهل دارا عده هفت تن از بني تغلب را گرفتار كرد و همراه برد. جماعتي از بني تغلب از علي برگشته و بمعاويه پيوسته بودند آنها از حارث خواستند كه اسراء قوم خود را رها كند او نكرد آنها هم از او (معاويه) رو برگردانيدند: معاويه هم بعلي نوشت كه اسرائي كه بدست معقل گرفتار شده بودند با اسرائي كه از ياران علي نزد او هستند مبادله كند. معقل آن اسراء را از لشكر يزيد بن شجره گرفتار كرده بود. علي آنها را نزد معاويه فرستاد معاويه هم اسراء را آزاد كرد و برگردانيد. علي هم شخصي از قبيله خثعم كه عبد الرحمن نام داشت به- موصل فرستاد كه مردم را آرام و دلگرم كند. در عرض راه با آن قوم تغلبي كه معاويه را ترك كرده بودند دچار شد. رئيس آن قوم تغلبي قريع بن حارث تغلبي بود آنها با او (نماينده علي) مشاجره كرده و دشنام دادند و كار بكشاكش رسيد و او را كشتند. علي براي سركوبي آنها و انتقام خون نماينده خواست لشكر بفرستد. قبيله ربيعه باو
ص: 202
گفتند: اكنون كه قبيله تغلب از معاويه رو برگردانيد و كناره گيري كرد و تحت طاعت تو در آمده بهتر اين است كه از تعقيب آنها صرف نظر كني آنها نماينده را بخطا كشتند علي هم از تعقيب آنها خودداري كرد
.
ص: 203

بيان واقعه ابن عشبه‌

معاويه زهير بن مكحول عامري كه از طايفه عامر اجدار بود بشهر سماوه فرستاد كه ماليات آن شهر و پيرامون آنرا دريافت كند (سماوه شهريست در كنار فرات ميان بصره و كوفه كه در آن زمان تحت امارت علي بود) علي هم سه مرد فرستاد. جعفر بن عبد اللَّه اشجعي و عروة بن عشبه و جلاسي بن عمير كه اين دو از طايفه كلب بودند. آنها را براي جمع و دريافت ماليات روانه كرد كه از قبايل مطيع آن اطراف صدقه (ماليات) بگيرند از جمله قبايل كلب و بكر بن وائل كه در طاعت علي زيست ميكردند. آنها با زهير جنگ كرده شكست خوردند. جعفر بن عبد اللَّه كشته شد. ابن عشبه هم گريخت و نزد علي رفت. علي هم سخت او را توبيخ كرد و تازيانه زد او خشمناك شد و بمعاويه پيوست. در همان واقعه زهير باو اسب داده بود و بدين سبب علي نسبت باو بدگمان شده او را متهم كرد و با تازيانه زد. (كه چگونه دشمني كه بايد او را بكشد باو اسب بدهد و روانه كند) اما جلاسي (شخص ثالث از ياران علي) كه او در حال گريز از يك چوپان گذشت. جبه خود را كه ابريشمين بود بآن چوپان داد و پلاس او را گرفت
ص: 204
معاوضه نمود (خود را بصورت چوپان در آورد) چون سواران دشمن باو رسيدند پرسيدند كه چنين شخص يا چنين مردمي كجا رفتند. او با دست خود بيك ناحيه اشاره كرد و آنها بجستجو رفتند و او نجات يافته بكوفه رسيد
.
ص: 205

بيان واقعه مسلم بن عقبه در دومة الجندل‌

معاويه مسلم بن عقبه مري را بمحل دومة الجندل فرستاد كه اهل آن محل بي‌طرفي را اختيار كرده نه با علي و نه با معاويه بيعت نكرده بودند. مسلم آنها را بطاعت معاويه و بيعت او دعوت كرد و آنها خودداري نمودند. علي آگاه شد مالك بن كعب همداني را با عده سوي آنها در دومة الجندل فرستاد. ناگاه مسلم خود را دچار مالك ديد. مدت يك روز جنگ كردند و بعد مسلم گريخت. مالك هم چند روزي در آنجا اقامت گزيد كه مردم دومة الجندل را بمتابعت علي و بيعت با او دعوت ميكرد آنها هم خودداري كردند و گفتند: ما بيعت نمي‌كنيم مگر پس از اجماع و تصميم عموم مردم (مسلمين) بر انتخاب يك امام. او هم آنها را بحال خود آزاد گذاشت و برگشت.
در همان سال حارث بن مره عبدي بكشور سند رفت. او با اجازه امير المؤمنين و بامر او براي جهاد و غزا بكشور سند رفت. غنايم بسيار و برده بي‌شمار گرفت.
ص: 206
در يك روز هزار برده (عبارت سرنوشته شده) تقسيم نمود. او در حال غزا و جهاد در آن بلاد ماند تا در سرزمين قيقان كشته شد. همراهان او جز يك عده كم همه هم كشته شدند آن در سنه چهل تا چهل و دو در خلافت معاويه بود
.
ص: 207

بيان ايالت و ولايت زياد بن ابيه در بلاد فارس‌

در همان سال علي زياد را در كرمان و فارس بامارت منصوب نمود سبب آن اين بود كه بعد از قتل ابن حضرمي مردم دچار اختلاف و كشاكش شده بودند و بعضي هم ضد علي شوريدند. اهل فارس و كرمان بطمع افتادند كه ماليات و خراج را منع كنند. اهل هر شهر و ناحيه عامل خود را (كه از طرف علي منصوب بود) از ميان خود اخراج و طرد كردند. اهل فارس هم سهل بن حنيف (والي علي) را از ايالت طرد كردند.
علي با مردم مشورت كرد كه مردي سياستمدار دانا و مدبر و عالم باوضاع سياست و با كفايت و لياقت انتخاب كند. جارية بن قدامه بعلي گفت: اي امير المؤمنين آيا ميخواهي چنين شخصي كه مدبر و مدير و سياستمدار باشد بتو معرفي كنم؟ گفت:
او كيست؟ گفت: زياد. علي هم بابن عباس نوشت كه زياد را اميران سامان كند.
او هم زياد را بدان ولايت روانه كرد و عده بسياري هم با او فرستاد (لشكر) او با همان لشكر سرزمين فارس را خوار و هموار كرد. فارس هم شوريده بود و زياد نزديك يك از رؤساء و دهقان نماينده مي‌فرستاد و آنها را باطاعت و تسليم و ترك خلاف دعوت و وعده مساعدت مي‌داد و از عاقبت عصيان بر حذر مي‌كرد كه هر كه تمرد كند دچار
ص: 208
خواهد شد و نيز يكي را بر ديگري بر انگيخت كه خود مبتلاي جنگ داخلي شوند آنها هم هر يكي ضد ديگري راه تسلط را باو نشان مي‌دادند و بسر كوبي خصم خود مي‌كوشيدند. بعضي گريختند و برخي ماندند و بجان يك ديگر افتادند تا تمام فارس براي او خالص و آرام گرديد. او (با همان تدبير) هرگز بجنگ و خونريزي نپرداخت همچنين كرمان بمانند آن سياست تسليم شد. او از كرمان بفارس برگشت و مردم همه آرام گرفتند و او در استخر در يك قلعه موسوم بقلعه زياد سكني گزيد كه همان قلعه بعد از آن پناهگاه منصور يشكري شد و بنام منصور معروف گرديد. گفته شده ابن عباس امارت زياد را درخواست كرده بود چنانكه شرح آن گذشت. در همان سال ابو مسعود انصاري بدري وفات يافت. گفته شده او زنده مانده تا زمان خلافت معاويه زندگاني را بدرود گفت. علت اينكه او را بدري ميخواندند اين بود كه او در بدر و كنار آب بدر اقامت مي‌كرد. از او هم عقبي (نسلي) نماند
.
ص: 209

آغاز سنه چهل‌

بيان رفتن بسر بن ابي ارطاة با عده خود بحجاز و يمن‌

در آن سال معاويه بسر بن ابي ارطاة را كه از طايفه عامر بن لوي بود با سه هزار مرد بحجاز فرستاد او مدينه را قصد كرد كه ابو ايوب انصاري از طرف علي حاكم آن شهر بود ابو ايوب گريخت و بعلي در كوفه ملحق شد. بسر هم بشهر مدينه داخل شد و هيچ كس هم با او مقاومت و نبرد نكرد او پس از دخول بر منبر رفت و ندا داد، اي دينار و اي نجار و اي زريق. اين نام طوايف انصار بود. سپس گفت: شيخ من شيخ من چه شد (سرور من با تكرار و تاكيد كلمه شيخ) يعني عثمان. سپس گفت: بخدا سوگند اگر دستور معاويه نبود من در اين شهر يك شخص بالغ زنده نمي‌گذاشتم همه را مي‌كشتم. آنگاه نزد بني سلمه (طايفه) فرستاد و پيغام داد: بخدا شما نزد من امان نخواهيد داشت تا جابر بن عبد اللَّه (انصاري) را تسليم كنيد. جابر (شنيد) نزد ام سلمه همسر پيغمبر رفت و گفت: چه صلاح مي‌داني؟ اگر بيعت كنم كه اين بيعت باطل و مايه گمراهي خواهد بود و اگر نكنم كشته مي‌شوم ام سلمه گفت: صلاح در اين است كه بيعت كني و من
ص: 210
هم فرزند خود عمرو و داماد خويش ابن زمعه را دستور دادم كه هر دو بيعت كنند (با معاويه) دختر ام سلمه همسر ابن زمعه بود. جابر نزد او (بسر نماينده معاويه) رفت و بيعت كرد. بعد از آن (بسر) چندين خانه در مدينه ويران كرد و از آنجا راه مكه را گرفت. ابو موسي اشعري (در مكه بود) ترسيد كه او را بكشد از آنجا گريخت.
او مردم را مجبور كرد كه (با معاويه) بيعت كنند سپس يمن را قصد كرد.
عبيد اللَّه بن عباس هم در يمن از طرف علي عامل (حاكم) بود او هم گريخت و در كوفه بعلي ملحق شد. علي در يمن عبد اللَّه بن عبد لحدان حارثي را بحكومت منصوب كرد بسر باو رسيد و او را كشت. فرزند او را هم كشت دو فرزند عبيد اللَّه بن عباس كه كودك بودند يكي عبد الرحمن و ديگري قثم اسير كرد و بعد هر دو را كشت. آن دو كودك نزد مردي از كنانه (قبيله) در باديه زيست مي‌كردند. آن مرد كناني باو گفت: چرا اين دو كودك بي‌گناه را ميكشي؟ اگر بخواهي آنها را بكشي اول مرا بكش يا مرا با آنها بكش او هم او را با آن دو كودك كشت. گفته شده آن مرد كناني شمشير كشيده و دفاع و نبرد كرد و گفت:
الليث من يمنع حافات الدارو لا يزال مصلتا دون الجار يعني شير كسي باشد كه از پيرامون خانه دفاع كند. هميشه شمشير را آخته پناهنده خود را مصون مي‌دارد.
آنگاه جنگ كرد تا كشته شد. آن دو كودك را هم بخاك سپردند. زنان قبيله كنانه شوريدند و گفتند: اي مرد! تو مردان ما را كشتي چرا اين دو كودك را ميكشي؟ بخدا سوگند در جاهليت و در عهد اسلام چنين كار (زشتي) نشده و چنين اشخاص بي‌گناهي كشته نميشدند. بخدا اي فرزند ارطاة سلطنتي كه جز بقتل كودك خردسال و پير سال خورد انجام نگيرد سلطنت نيست. رحمت از دلها زايل و پيوند خويشان بريده شده بخدا بد سلطنتي خواهد بود. بسر در عرض راه عده از
ص: 211
شيعيان علي مقيم يمن را كشت. علي خبر وقايع را شنيد جاريه بن قدامه سعدي را با دو هزار مرد نبرد و وهب بن مسعود را با دو هزار جنگجوي ديگر روانه كرد.
جاريه لشكر كشيد تا بنجران رسيد در آنجا گروهي از هواخواهان عثمان را كشت بسر هم گريخت و جاريه او را دنبال كرد تا بمكه رسيد. بمردم گفت: با امير- المؤمنين بيعت كنيد. گفتند او مرد ما با كه بيعت كنيم؟ (مقصود علي كه در آن زمان كشته شده بود) گفت: با كسي بيعت كنيد كه ياران علي با او بيعت كرده‌اند.
آنها از روي ترس بيعت كردند. او از آنجا بمدينه رفت.
ابو هريرة در مدينه پيشنماز بود. ترسيد و گريخت. جاريه گفت: من اگر اين ابو سنور (گربه) را مي‌يافتم ميكشتم.
سپس باهل مدينه گفت: با حسن بن علي بيعت كنيد آنها هم بيعت كردند او يك روز در مدينه ماند و بعد بكوفه رفت.
مادر آن كودك كه فرزند عبيد اللَّه (بن عباس كه كشته شدند) ام الحكم جويرية دختر خويلد بن قارظ بود. گفته شده، عايشه دختر عبد اللَّه بن عبد المدان بود (نه ام الحكم) چون دو فرزند وي كشته شدند او بر آنها باندازه جزع كرد كه عقل خود را از دست داد، هميشه نام آنها را مي‌برد و جستجو ميكرد و در موسم (حج و عيد و غيره) چنين ميگفت:
يا من احس با بني اللذين هماكالدرتين تشطي عنهما الصدف
يا من احس با بني اللذين همامخ العظام فمخي اليوم مزدلف
يا من احس يا بني اللذين هماقلبي و سمعي فقلبي اليوم مختطف
من ذل والهة حيري مدلهةعلي صبين ذلا اذ غدا السلف
نبئت بسر او ما صدقت ما زعموامن افكهم و من القول الذي اقترفوا
احني علي ودجي ابني مرهفةمن الشفار كذاك الاثم يعترف
ص: 212
يعني كيست كه دو فرزندم را جستجو و احساس و پيدا كند آنها مانند دو گوهري بودند كه صدف از آنها برداشته شده. كيست كه دو فرزندم را جستجو و احساس و پيدا كند.
آنها مغز استخوان بودند. اكنون مغز استخوانم زايل شده كيست كه دو فرزندم را جستجو و احساس و پيدا كند، آنها قلب و مايه هوش و ادراك و شنيدن من بودند، بدين سبب (چون آنها ربوده شدند) قلب من ربوده شده، واي از خواري و بيچارگي يك زن شوريده مبهوت و حيران و ديوانه‌وار است كه بر ذلت و خواري دو كودك خود ديوانه شده حامي آن دو كودك (كه پدر و سلف آنها باشد) رفته (و بي‌پناه مانده بود) بمن خبر داده شده كه بسر چنين كرده و من باور نكردم. من دروغ و زعم و قولي كه آنها ساخته‌اند قبول ندارم آنها ميگويند كه او (بسر) رگهاي دو فرزندم را با تيغ بران بريده، اين است گناه غير قابل انكار.
اين اشعار مشهور است. چون امير المؤمنين خبر قتل دو كودك را شنيد سخت جزع كرد و ناليد و بر بسر نفرين كرد و گفت: خداوندا دين و عقل او را از او سلب كن (بگير) او هم ديوانه شد. در حال جنون شمشير ميخواست يك چوب شمشير مانند باو ميدادند و او يك خيك باد كرده نزد خود ميگذاشت و آن خيك را با شمشير چوبين مينواخت او بدان حال جنون بود تا مرد. چون كار معاويه سامان گرفت (خلافت باو رسيد) عبيد اللَّه بن عباس بر او داخل شد بسر هم نزد معاويه نشسته بود عبيد اللَّه باو گفت اي كاش در آن روز كه تو فرزندانم را كشتي من از زمين ميروئيدم و در قبال تو سبز ميشدم (كه ترا بكشم). بسر باو گفت هان شمشير ما را بگير، عبيد اللَّه خم شد كه شمشير او را بگيرد معاويه بسر گفت خدا ترا رسوا كند كه پير خرف هستي بخدا اگر او شمشير ترا ميگرفت اول گردنم را مي‌زد (بعد ترا ميكشت) عبيد اللَّه گفت آري بخدا اول تو و دوم او.
ص: 213
(سلمه) بكسر لام يكي از طوايف انصار است. گفته شده لشكر كشي بسر بطرف حجاز در سنه چهل و دو بود. او مدت يك ماه در مدينه ماند مردم را بخونخواهي عثمان مي‌كشت. هر كه را مي‌گفتند در خون عثمان شركت كرده ميكشت.
در آن سال ميان علي و معاويه متاركه جنگ مقرر گرديد كه عراق براي علي باشد و شام براي معاويه بماند. هيچ يك از طرفين در كشور ديگري غارت نكند.
(بسر) بضم باء يك نقطه و سين بي‌نقطه، (زريق) با زاي وراء يك قبيله از انصار است، (جاريه) با جيم و راء
.
ص: 214